تنهای تنها...
تنهایم.....
چرا غم ها نمی دانند
که من غمگین ترین غمگین این شهرم
بیا ای دوست با من باش
که من تنهاترین تنهای این شهرم
عاشق تنها
تنها تر از هر چیزی که فکرش کنی
خاموش و مرده
چون خاک...
***
سکوتم را به باران هدیه کردم
تمام زندگی را گریه کردم
نبودی در فروغ شانه هایت
به هر خاکی رسیدم تکیه کردم

به وسعت یک دریا
و
به تاریکی یک اسمان بی ستاره
اری تنهاییم وسعتی بس تاریک دارد...
تنهایم به اندازه سکوت یک دشت
و
تنهایم به اندازه غربت تمام عصرهای جمعه
اری تنهاییم سکوتی بس غریب دارد...
میدانم که هرگز پیدا نخواهد شد
ان کس که مرهم این تنهایی باشد
اری تنهایی به این اندازه وسیع و به این اندازه غریب
مرهمی بس عظیم میخواهد که یافتنش محال است... محال...
( اگه محال نیس بگید مرهمی بس عظیم...)